امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

من ودایی مهدی جونم

  وای دیشب دایی مهدی بعد از شیفت اومد خونه ما ... خیلی باهم بازی کردیم ... من بجای اینکه بگم مثل قبلا دایی مهدی.... میگم بهشون ... مهدیییییییییییییی.... دایی کلی میخنده... تازشم ماباهم عکس گرفتیم .... خیلی باحال شده هااااااااااااااااااااااااااا راستی امروز بعدازظهر با بابایی ومامانی میریم نیشابور...... خونه آقاجونم .... دایی هادی .بیتا جون....خونه خاله مینا هم میریم ... وخاله زهرا ... آخ جون میریم پیش توتو های آقاجونمممممممممممممممممممممممم     ...
31 خرداد 1393

تسلیت به عموپورنگ عزیزم

سلام عموپورنگ ... خوبین؟ تسلیت میگم بهتون ... خیلی صبوری میخواد غم از دست دادن عزیز ... ایشالا که خدای مهربون صبر بهتون میده وپدر عزیزتون رو با ائمه اطهار محشور میکنه... من از 7 ماهگی برنامه های شما رو دیدم ... وقتی پنج شنبه شب مامانی توی ایستا گرام فهمیدن که پدرتون فوت کرده ... خیلی ناراحت شدن ... روحشون شاد میدونی مامانی من واقعا حالتون رو درک میکنه ... خیلی شرایط سختی هستش ... آخه مامان خودشم فوت کرده وقتی مجرد بوده ... واقعا درد بزرگیه.... وقتی اون عکسی که با پدرتون آخرین بار گرفتین رو می بینم واقعا اشکم سرازیر میشه ... واقعا سخته ...هیچوقت دوست نداریم غم شما رو ببینیم حیف مشهدیم وگرنه بابایی ومامانی توی مراسم پدرتون ش...
31 خرداد 1393

هدیه های من

اینم هدیه واسه عزیزدلم .... دیروز که رفتیم بازار ... یه کلاه خوشکل واسه نفس طلای مامانی خریدیم .... ویه لیوان خیلی قشنگ... ایشالا به سلامتی استفاده کنی عزیزم... این یه ماشین باب اسفنجی که خاله اکرم واسم خریده وای عاشق ماشینم ...
24 خرداد 1393

روزای گرم خرداد

این روزا که خیلی هم گرمه من اکثرا خونه هستم... بعضی روزا با مامانی میریم پارک موجهای آبی... مامانی میگه حداقلش اینه استاندارده....حسابی بازی میکنم ....واسه مامانی شعر میخونم.... ومامانی هم کلی کیف میکنه... دستمو میبرم بالا وبه بابایی میگم که دستته.... بابایی دستشو میاره جلو... ومنم میزنم قدششش کلی خرابکاری هم میکنم واسه مامانی...زیب شکم جوجه مو باز میکنم و پنبه های شکمشو در میارم میریزم بیرون وکلی بازی میکنم... کلی واسه مامانی حرف میزنم... بیشتر کلماتی که مامانی رو میگه ، من میگم...میرم کتاب قصه میارم تا مامانی واسم بخونه...به هر بچه ای که همسن خودمه میرسم ویا حتی بزرگتر ... سریع دستمو جلو میارم ومیگم سلامممم.... ولی دریغ که خیلی ...
24 خرداد 1393

گردش توی پارک اندیشه... کنار موجهای آبی

امروز تصمیم گرفتیم با خاله اکرم بریم پارک موجهای آبی ، بعدش یه بازاره ... چهارشنبه بازار..... ولی موفق نشدیم که بازار رو بریم... دیر رسیدیمممممممم... خب اشکالی نداره کلی عکاسی کردیم وخوش گذشت بهمون... بعدشم من خوابم برد... اومدیم خونه ومن لالا کردمممم ... روز خوبی بودااااااااااااااااااااااااااا... تازشم با خاله مینا کلی تلفنی حرف زدممممممم... من وخاله اکرم.... به قول خودم ... اکممممممم من ومامانی توی اتوبوس... اتوبوسش بی کلاس بود یکمی...... یه کار سوتی کرد مامانم ... اومد پنجره اتوبوس رو ببنده... اتوبوس سرعتشو زیاد کرد همچین که پنجرهه بسته شده همه برگشتن یه نگاهی به مامانم کردن.... حالا این وسط خاله اکرم گیر داده که عکس بنداز...
14 خرداد 1393

امیرعلی شده ای کیو سان

دیشب من و دایی مهدی وبابایی تصمیم گرفتیم که شما بری آرایشگاه ویه صفایی به موهای قشنگت بدی... البته من تصمیم داشتم که شما کچل بشی.... ینی موهای نوزادیتو بزنی .... بابایی که خیلی دودل بود... دلش نمیو مد جیگرشو کچل کنه که..... خدای خیلی ماه شدی... فک نمیکردم که این همه ناز وآقا بشی....                                  خیلی دوستت دارم نفسم   ...
14 خرداد 1393

حرم امام رضا(ع)

چهارشنبه شب بود که با بابایی ومامانی رفتیم حرم... تا وارد صحن شدیم ، یه صدای قشنگ دعا به گوشمون خورد که نگوووو.... بابایی خیلی دلش گرفته بود وگفت به مامانی بشنیم گوش بدیم .... مامانی هم که از خدا خواسته بود.... نشستیم وگوش دادیم .... حاج محمد طاهری بود که داشت دعای جامعه کبیره رو میخوند.... خیلی باصفا بود.... منم که دیگه خسته شده بود با مامانی رفتیم توی صحن بگردیم تابابایی حسابی لذت ببره از دعا .... خلاصه خیلی خوش گذشت ... جای همتون خالی...من وباباییی رفتیم زیارت آقا ....خیلی نزدیک ضریح شدیم وزیارت کردیم....شب باحالی بود... اینم عکسای من توی حرم اینجا با این آقا پسر دوست شدم وداریم نماز می خونیم خسته وهلا...
12 خرداد 1393

عشق منی موپریشونم

  دوستت دارم اما نه به اندازه ی بارون چون یه روز بند میاد دوستت دارم اما نه به اندازه ی برف چون یه روز آب می شه دوستت دارم اما نه به اندازه ی گل چون یه روز پژمرده می شه دوستت دارم به اندازه ی یه دنیا چون هیچ وقت تموم نمی شه   ...
12 خرداد 1393

سفر سه روزه گرگان

وای من یه ساله بودم که از گرگان اومدیم وساکن مشهد شدیم... حالا بعد یه سال دوباره رفتیم به زادگاه من وبابایی جونم.... رفتیم خونه قبلیمون رو دیدیم ... وتموم جاهایی که مامانی خاطره داشته ... چه روزایی تنهایی میرفته بازار ... بهترین لحظه های عشقولانه زندگی رو اونجا داشتن.... خیلی جای قشنگی هستااااااااااااااا.... نمیدونم چرا این مامانی ... بابایی رو مجبور کرد که بیاییم مشهد ... واقعا نمی دونم خلاصه... عمو حسین عزیزم مریض شده بود واز اونجایی که بابایی علاقه زیادی به عمو حسین داره ... رفتیم که بریم گرگان.... رفتیم بیمارستان حکیم جرجانی ... منو که راه ندادن گفتن که کوچولویی... مامانی وبابایی رفتن داخل بخش ... زن عمو فریده پیش من موند....خ...
4 خرداد 1393